پیاده آمده ام...
بی چارپا و چراغ ، بی آب و آینه
بی نان و نوازشی حتی
تنها کوله یی کهنه و کتابی کال و دلی که سوختن شمع نمی داند!
کوله بارم پراز گریه های فروغ است
پر از دشتهای بی آهو
پرازصدای سرایدارهمسایه که سرفه های سرخ سل از گلوگاه هر ثانیه اش بالا می روند!
پر از نگاه کودکانی که شمردن تمام ستارگان ناتمام آسمان هم
آنها را به خانه ی خواب نمی رساند!
می دانم...
کوله ام سنگین و دلم غمگین است
اما تو دلواپس نباش !
نیامدم که بمانم
تنها به اندازه ی نمباره یی کنارم باش
تمام جاده های جهان را
به جستجوی نگاه تو آمده ام
پیـــــــــاده
باور نمی کنی ؟
پس این تو و این پینه های پای پیاده ی من
حــالا بگو...
در این تراکم تنهــــــایی
مهمان بی چــــــــراغ نمی خواهی ؟
نظرات شما عزیزان: