بازار پيمايي
 
هر چه بادا باد


تهران شلوغ است ، بازار شلوغ تر
عده اي فروشند و بعضي مي خرند
بعضي كالا مي خند و بعضي حسرت كالا
ما كه بازار رفتيم ،نمي خواستيم اما مجبور بوديم حرف دل مردم را
از نگاه آنها به ويترين حجره ها
به قيمت جان و دل و با آغوشي باز بخريم .


                                                                               بازار پيمايي

راه  هر  روزه ي  مردامان هميشگي و معجزه ي ترافيك سرسام آور  كه براستي ديگر بي آن هم نمي توان  زندگي كرد چون بخشي از عادت ما شده است

در انتهاي خيابان عزيز و بزرگوار  ناصر خسرو ي شيرين سخن ، به ازدحام و ازدحام و ازدحام بي پايان محله بازار تهران مي رسيم كه مثل هميشه پذيراي فقير و داراي ماست
يك سو ، راسته زرگران  سيم موي
يك سو، گذر  فروشندگان پوشاك و البسه
سوي ديگر، كوي  زيو آلات پر زرق و برق
كمي اينطرفتر، خراطها و كمي آنطرفتر، كيف و كفش فروشان كه هميشه در  معامله ، هر دو پاي خود را در يك كفش دارند
اگر درست و حسابي فكر كنيم مي بينيم كه مي توان براحتي يك جهازكامل را فراهم كرد البته اگر جيبمان ياري كند .
شايد گيج كننده و باور  نكردني باشد اگر بگوييم كه وقتي  به هر هشت طرف خود نگاه كنيم بيشتر  از چند هزار      سر مي بينيم كه برخي از آنها بروي بدنهايشان در حال حركتند و تعدادي هم بي بدن حركت مي كنند
و جالب اينكه سرهاي بي بدن شتاب بيشتري براي خرج كردن پولهايشان دارند ، چرا كه جلوتر از ديگر بدنها و پشت بدنها ي ديگرند و ما  جز سر آنها چيزي نمي بينيم .
آدمهاي مختلف ، حواهاي  رنگ و وارنگ
 و فكرهاي ريز و درشت.
در همين گير و دار يكباره دلم مي گيرد و لحظه اي در گوشه ي اين خيابان شلوغ خود را تنها مي بينيم ، رو به آسمان كرده و به انتظاري شيرين مي مانم ،
صدايي مي آيد ، صدايي زيباي و دلنشين ،
دل به يكباره گر گرفته و جان تازه مي گيرد
ديگر تنها نيستم صدا ، صداي اذان است.

رو به آسمان ، سايه ي مناره هاي فيروزه اي(( مسجدشاه)) نگاهم را نوازش مي كند.

براه مي افتم و از دروازه اصلي بازار وارد مي شوم
پس از گذراندن حياط كوچك و پشت سر گذاردن حوض سبز رنگ
به دالان تاريك اما زيباي مسجد ميرسم كه از پنجره هاي كناري آن ،صحن هميشه خلوت آن را مي توان ديد
نگاهي به چهار گوشه ي پر ياد و خاطره ي صحن كرده و به سمت يكي از دالانهاي شرقي بازار ، به (راسته ي سودا گران)
زيور آلات و آويز جات زنانه كه سر در آن(( تيمچه ي سلطاني)) حك شده ميرسيم
من اين مسير را به طرف خط استوا يعني جنوب رج مي زنم و چيزي بجز افراديكه پاهايشان را در مقابل ويترينهاي تكراري حجره ها پارك كرده اند نمي بينم .
پيش ميروم و تا پيچ در راه است كار من پيچ و تاب خوردن است  و بس ،  و آنچه ميبينم تفاوت زيادي با دالان اول ندارد بجز تغيير اجناس كه گاه از   زرق و برق مي افتد و گاه اوج مي گيرد
و گاهي هم مي ديدم نگاه هاي ملتمس فروشندگان را كه به چشمان مردم مي گفتند : جان عزيزتان از ما بخريد .
و مي ديدم دهان وامانده  و چهره هاي هنگ كرده ي مشتري نماهاي جيب كوتاه و دل بزرگ و خندان لب را .
مي ايستم و لحظه اي تامل مي كنم رو به يكي از همراهانم كرده و ميگويم : براستي  ببين كه اين جيب و محتويات آن نيست كه ما را خوشبخت و خندان لب مي كند بلكه داشتن دلي راحت ، آسودگي خاطر در ميان عزيزان و احساس كردن گرماي دست
عزيز جانيست كه ما را در اين بازار پيمايي جهت خرج نمودن محتويات جيبمان همراهي مي كند .





نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







           
یک شنبه 20 فروردين 1391برچسب:, :: 20:41
حامد امین

درباره وبلاگ


كاش مي شد كه پريد ، كاش مي شد كه مثل جوجه اردك زشت ، قو شد يك قوي سپيد .
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان هر چه بادا باد و آدرس humanrice.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 68
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 225
بازدید ماه : 528
بازدید کل : 119180
تعداد مطالب : 318
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1