بيا برويم روبروي باد شمال
آنسوي پرچين گريه ها سر پناهي خيس از مويه هاي ماه را بلدم كه بي راهه ي دريا نيست .
ديگر از اينهمه سلام زرد شده بر آداب لاجرم خسته ام ، بيا برويم .
آنسوي هرچه حرف و حديث امروز است ، هميشه سكوتي براي آرامش فراموشي ما باقيست . مي توانيم بدونه تكلم خاطره اي حتي ، كامل شويم . مي توانيم دمي در برابر جهان به يك واژه ي ساده قناعت كنيم .
من حدس مي زنم از آواز آنهمه سال و ماه هنوز بيت ساده اي از غربت گريه را بيا د آورم .
من خودم هستم بي خودي اين آيينه را روبروي خاطره مگير _ هيچ اتفاق خاصي رخ نداده است ، تنها شبي 7 ساله خوابيدم و بامدادان 1000 ساله بر خواستم .
هي داد هي داد هي داد
اي بي داد .
نظرات شما عزیزان: